روز گاري جهل بر جانم نشست

جهل تيره چهره ي جانم شكست

آمدي با صبر و مهر و يك قلم

تيره ي جان مرا تو دم به دم

با شكيبايي چه نيك آراستي

جهل را در مان شيرين كاستي

اي فرشته آمدي ديوم رميد

إقرأ رحمان به جانم پر كشيد

«من نمي دانم » پريد از خانه ام

تا كنار شمع تو پروانه ام

تو معلم شعله ي جان مني

فصل دردم قرص درمان مني

من تمامي خاكم و گِل مي شدم

بسته ي دنيا و منزل مي شدم

تو مرا منزل سمايي كرده اي

از نهايت رو نمايي كرده اي

از زمينم برده اي تا سوي او

لايق تو جنت و مينوي او